My Love for u

 

از من دلگیر نشو اگه در جوابــــــِ دوستـــــت دارم

 

 


فقط لبخند میزنم و میگم مرسی . . . .


آخه تو نمیدونی از آخرین باری که


 

یکی دوستم داشت تا امروز

 


چقــــــــــــــــــــ ـــــــــــ ــــــــ ــــ ـــدر سخت گذشته بهم


 

نوشته شده در یک شنبه 29 ارديبهشت 1392برچسب:, ساعت 9:30 PM توسط *Han!e*|

 

نوشته شده در یک شنبه 29 ارديبهشت 1392برچسب:, ساعت 1:46 AM توسط shaghayegh|

نوشته شده در یک شنبه 29 ارديبهشت 1392برچسب:, ساعت 1:16 AM توسط shaghayegh|

 پـــــــــــــــرواز را دوســــت دارم

وقتـــــے از ارتفاعــــات لبانــــــت

 
  
 

به عمــــق آغوشــت سقـــوط میکنــــم

  

چـــه سقــــوط دلنشینــــے

             راستــــے


            میدانستــــے پــــــــــــــرواز را تـــو یـــادم دادے
 
 

 

نوشته شده در شنبه 28 ارديبهشت 1392برچسب:, ساعت 1:30 PM توسط shaghayegh|


این داستان فوق العاده است..
پیشنهاد میکنم حتما بخونید..
 
 
 
وقتی آن شب از سر کار به خانه برگشتم، همسرم داشت غذا را آماده می‌کرد، دست او را گرفتم و گفتم، باید چیزی را به تو بگویم. او نشست و به آرامی مشغول غذا خوردن شد. غم و ناراحتی توی چشمانش را خوب می‌دیدم.

یکدفعه نفهمیدم چطور دهانم را باز کردم. اما باید به او می‌گفتم که در ذهنم چه می‌گذرد. من طلاق می‌خواستم. به آرامی موضوع را مطرح کردم. به نظر نمی‌رسید که از حرفهایم ناراحت شده باشد، فقط به نرمی پرسید، چرا؟


 


از جواب دادن به سوالش سر باز زدم. این باعث شد عصبانی شود. ظرف غذایش را به کناری پرت کرد و سرم داد کشید، تو مرد نیستی! آن شب، دیگر اصلاً با هم حرف نزدیم. او گریه می‌کرد. می‌دانم دوست داشت بداند که چه بر سر زندگی‌اش آمده است. اما واقعاً نمی‌توانستم جواب قانع‌کننده‌ای به او بدهم. من دیگر دوستش نداشتم، فقط دلم برایش می‌سوخت.

با یک احساس گناه و عذاب وجدان عمیق، برگه طلاق را آماده کردم که در آن قید شده بود می‌تواند خانه، ماشین، و ۳۰% از سهم کارخانه‌ام را بردارد. نگاهی به برگه‌ها انداخت و آن را ریز ریز پاره کرد. زنی که ۱۰ سال زندگیش را با من گذرانده بود برایم به غریبه‌ای تبدیل شده بود. از اینکه وقت و انرژیش را برای من به هدر داده بود متاسف بودم اما واقعاً نمی‌توانستم به آن زندگی برگردم چون عاشق یک نفر دیگر شده بودم. آخر بلند بلند جلوی من گریه سر داد و این دقیقاً همان چیزی بود که انتظار داشتم ببینم. برای من گریه او نوعی رهایی بود. فکر طلاق که هفته‌ها بود ذهن من را به خود مشغول کرده بود، الان محکم‌تر و واضح‌تر شده بود.

روز بعد خیلی دیر به خانه برگشتم و دیدم که پشت میز نشسته و چیزی می‌نویسد. شام نخورده بودم اما مستقیم رفتم بخوابم و خیلی زود خوابم برد چون واقعاً بعد از گذراندن یک روز لذت بخش با معشوقه جدیدم خسته بودم. وقتی بیدار شدم، هنوز پشت میز مشغول نوشتن بود. توجهی نکردم و دوباره به خواب رفتم.
صبح روز بعد او شرایط طلاق خود را نوشته بود: هیچ چیزی از من نمی‌خواست و فقط یک ماه فرصت قبل از طلاق خواسته بود. او درخواست کرده بود که در آن یک ماه هر دوی ما تلاش کنیم یک زندگی نرمال داشته باشیم. دلایل او ساده بود: وقت امتحانات پسرمان بود و او نمی‌خواست که فکر او بخاطر مشکلات ما مغشوش شود.

برای من قابل قبول بود. اما یک چیز دیگر هم خواسته بود. او از من خواسته بود زمانی که او را در روز عروسی وارد اتاقمان کردم به یاد آورم. از من خواسته بود که در آن یک ماه هر روز او را بغل کرده و از اتاقمان به سمت در ورودی ببرم. فکر می‌کردم که دیوانه شده است. اما برای اینکه روزهای آخر با هم بودنمان قابل‌تحمل‌تر باشد، درخواست عجیبش را قبول کردم.

درمورد شرایط طلاق همسرم با معشوقه‌ام حرف زدم. بلند بلند خندید و گفت که خیلی عجیب است. و بعد با خنده و استهزا گفت که هر حقه‌ای هم که سوار کند باید بالاخره این طلاق را بپذیرد.

از زمانیکه طلاق را به طور علنی عنوان کرده بودم من و همسرم هیچ تماس جسمی با هم نداشتیم. وقتی روز اول او را بغل کردم تا از اتاق بیرون بیاورم هر دوی ما احساس خامی و تازه‌کاری داشتیم. پسرم به پشتم زد و گفت اوه بابا رو ببین مامان رو بغل کرده. اول او را از اتاق به نشیمن آورده و بعد از آنجا به سمت در ورودی بردم. حدود ۱۰ متر او را در آغوشم داشتم. کمی ناراحت بودم. او را بیرون در خانه گذاشتم و او رفت که منتظر اتوبوس شود که به سر کار برود. من هم به تنهایی سوار ماشین شده و به سمت شرکت حرکت کردم.

در روز دوم هر دوی ما برخورد راحت‌تری داشتیم. به سینه من تکیه داد. می‌توانستم بوی عطری که به پیراهنش زده بود را حس کنم. فهمیدم که خیلی وقت است خوب به همسرم نگاه نکرده‌ام. فهمیدم که دیگر مثل قبل جوان نیست. چروک‌های ریزی روی صورتش افتاده بود و موهایش کمی سفید شده بود. یک دقیقه با خودم فکر کردم که من برای این زن چه کار کرده‌ام.

در روز چهارم وقتی او را بغل کرده و بلند کردم، احساس کردم حس صمیمیت بینمان برگشته است. این آن زنی بود که ۱۰ سال زندگی خود را صرف من کرده بود. در روز پنجم و ششم فهمیدم که حس صمیمیت بینمان در حال رشد است. چیزی از این موضوع به معشوقه‌ام نگفتم. هر چه روزها جلوتر می‌رفتند، بغل کردن او برایم راحت‌تر می‌شد. این تمرین روزانه قوی‌ترم کرده بود!

یک روز داشت انتخاب می‌کرد چه لباسی تن کند. چند پیراهن را امتحان کرد اما لباس مناسبی پیدا نکرد. آه کشید و گفت که همه لباس‌هایم گشاد شده‌اند. یکدفعه فهمیدم که چقدر لاغر شده است، به همین خاطر بود که می‌توانستم اینقدر راحت‌تر بلندش کنم.

یکدفعه ضربه به من وارد شد. بخاطر همه این درد و غصه‌هاست که اینطور شده است. ناخودآگاه به سمتش رفته و سرش را لمس کردم.

همان لحظه پسرم وارد اتاق شد و گفت که بابا وقتش است که مامان را بغل کنی و بیرون بیاوری. برای او دیدن اینکه پدرش مادرش را بغل کرده و بیرون ببرد بخش مهمی از زندگیش شده بود. همسرم به پسرمان اشاره کرد که نزدیکتر شود و او را محکم در آغوش گرفت. صورتم را برگرداندم تا نگاه نکنم چون می‌ترسیدم در این لحظه آخر نظرم را تغییر دهم. بعد او را در آغوش گرفته و بلند کردم و از اتاق خواب بیرون آورده و به سمت در بردم. دستانش را خیلی طبیعی و نرم دور گردنم انداخته بود. من هم او را محکم در آغوش داشتم. درست مثل روز عروسیمان.

اما وزن سبک‌تر او باعث ناراحتیم شد. در روز آخر، وقتی او را در آغوشم گرفتم به سختی می‌توانستم یک قدم بردارم. پسرم به مدرسه رفته بود. محکم بغلش کردن و گفتم، واقعاً نفهمیده بودم که زندگیمان صمیمیت کم دارد. سریع سوار ماشین شدم و به سمت شرکت حرکت کردم. وقتی رسیدم حتی در ماشین را هم قفل نکردم. می‌ترسیدم هر تاخیری نظرم را تغییر دهد. از پله‌ها بالا رفتم. معشوقه‌ام که منشی‌ام هم بود در را به رویم باز کرد و به او گفتم که متاسفم، دیگر نمی‌خواهم طلاق بگیرم.

او نگاهی به من انداخت، تعجب کرده بود، دستش را روی پیشانی‌ام گذاشت و گفت تب داری؟ دستش را از روی صورتم کشیدم. گفتم متاسفم. من نمی‌خواهم طلاق بگیرم. زندگی زناشویی من احتمالاً به این دلیل خسته‌کننده شده بود که من و زنم به جزئیات زندگیمان توجهی نداشتیم نه به این دلیل که من دیگر دوستش نداشتم. حالا می‌فهمم دیگر باید تا وقتی مرگ ما را از هم جدا کند هر روی او را در آغوش گرفته و از اتاق خوابمان بیرون بیاورم. معشوقه‌ام احساس می‌کرد که تازه از خواب بیدار شده است. یک سیلی محکم به گوشم زد و بعد در را کوبید و زیر گریه زد. از پله‌ها پایین رفتم و سوار ماشین شدم. سر راه جلوی یک مغازه گل‌فروشی ایستادم و یک سبد گل برای همسرم سفارش دادم. فروشنده پرسید که دوست دارم روی کارت چه بنویسم. لبخند زدم و نوشتم، تا وقتی مرگ ما را از هم جدا کند هر روز صبح بغلت می‌کنم و از اتاق بیروم می‌آورمت.

شب که به خانه رسیدم، با گلها دست‌هایم و لبخندی روی لبهایم پله‌ها را تند تند بالا رفتم و وقتی به خانه رسیدم دیدم همسرم روی تخت افتاده و مرده است! او ماه‌ها بود که با سرطان می‌جنگید و من اینقدر مشغول معشوقه‌ام بودم که این را نفهمیده بودم. او می‌دانست که خیلی زود خواهد مرد و می‌خواست من را از واکنش‌های منفی پسرمان بخاطر طلاق حفظ کند. حالا حداقل در نظر پسرمان من شوهری مهربان بودم.

جزئیات ریز زندگی مهمترین چیزها در روابط ما هستند. خانه، ماشین، دارایی‌ها و سرمایه مهم نیست. اینها فقط محیطی برای خوشبختی فراهم می‌آورد اما خودشان خوشبختی نمی‌آورند.

سعی کنید دوست همسرتان باشید و هر کاری از دستتان برمی‌آید برای تقویت صمیمیت بین خود انجام دهید
.

 
منبع:  mjlove.ir
نوشته شده در جمعه 27 ارديبهشت 1392برچسب:, ساعت 10:44 PM توسط shaghayegh|


شب دو دلداده در آن کوچه ی تنگ


مانده در ظلمت دهلیز خموش

اختران دوخته بر منظره چشم

ماه بر بام سراپا شده گوش

 

http://bahar-20.com/pic/albums/userpics/10001/bahar-20_com_297.jpg

 


در میان بود به هنگام وداع

گفتگویی به سکوت و به نگاه

دیده ی عاشق و لعل لب یار

دل معشوقه و غوغای نگاه

http://beauty-of-life.ir/wp-content/uploads/2011/07/romantic_photography_by_Sanya_Khomenko_2_2.jpg


عقل رو کرد به تاریکی ها

عشق همچون گل مهتاب شکفت،

عاشق تشنه لب بوسه طلب

هم چنان شرح تمنا می گفت

http://beauty-of-life.ir/wp-content/uploads/2012/04/romantic-21.jpg

سینه بر سینه ی معشوق فشرد

بوسه ای زان لب شیرین بربود

دختر از شرم سر انداخت به زیر

ناز می کرد،ولی راضی بود!

http://beauty-of-life.ir/wp-content/uploads/2012/01/Kitty_Nathan_romance_photography_2.jpg


اولین بوسه ی جان پرور عشق

لذت انگیزتر از شهد و شراب

لاجرم تشنه ی صحرای فراق

به یکی بوسه نگردد سیراب

http://uploadtak.com/images/g8191_13448866355.jpg


نوبت بوسه ی دوم که رسید،

دخترک دست تمنا برداشت

عاشق تشنه که این ناز بدید

بوسه را بر لب معشوق گذاشت!
 

http://beauty-of-life.ir/wp-content/uploads/2012/01/Sanya_Khomenko-1.jpg

نوشته شده در پنج شنبه 26 ارديبهشت 1392برچسب:, ساعت 9:26 PM توسط shaghayegh|

ســــُـك ســـــُـك . . .

 

پـــــیدایـــــَت كــــردَم . . . .
 
 
 
آنجا....
 


دَرآغـــوش ِ او . ..
 

 

نوشته شده در پنج شنبه 26 ارديبهشت 1392برچسب:, ساعت 8:52 PM توسط shaghayegh|



 میدونی چراوقتی لب کسی روکه دوسش داری میبوسی چشات بسته میشه...!؟

چون زیباترین لحظه ی عمرآدم دیدنی نیست،بایداحساسش کنی

 

نوشته شده در پنج شنبه 26 ارديبهشت 1392برچسب:, ساعت 8:43 PM توسط shaghayegh|

دخترانه

نوشته شده در چهار شنبه 25 ارديبهشت 1392برچسب:, ساعت 4:29 PM توسط *Han!e*|

نوشته شده در چهار شنبه 25 ارديبهشت 1392برچسب:, ساعت 3:19 PM توسط shaghayegh|

پسر به دختر گفت اگه یه روزی به قلب احتیاج داشته باشی اولین نفری هستم که میام تا قلبمو با تمام وجودم تقدیمت کنم. دختر

لبخندی

زد و گفت ممنونم.

تا اینکه یک روز اون اتفاق افتاد… حال دختر خوب نبود… نیاز فوری به قلب داشت... از پسر خبری نبود... دختر با خودش میگفت: میدونی که من هیچوقت نمیذاشتم تو قلبتو به من بدی و به خاطر من خودتو فدا کنی… ولی این بود اون حرفات… حتی برای دیدنم هم نیومدی…. شاید من دیگه هیچوقت زنده نباشم… آرام گریست و دیگر چیزی

نفهمید

چشمانش را باز کرد… دکتر بالای سرش بود. به دکتر گفت چه اتفاقی افتاده؟ دکتر گفت نگران نباشید پیوند قلبتون با موفقیت انجام شده. شما باید استراحت کنید… درضمن این نامه برای شماست..!
دختر نامه رو برداشت.
اثری از اسم روی پاکت دیده نمیشد.

بازش

کرد و درون آن چنین نوشته شده بود:

سلام عزیزم.الان که این نامه رو میخونی من در قلب تو زنده ام. از دستم ناراحت نباش که بهت سر نزدم چون میدونستم اگه بیام هرگز نمیذاری که قلبمو بهت بدم… پس

نیومدم

تا بتونم این کارو انجام بدم…  امیدوارم عملت موفقیت آمیز باشه. (عاشقتم تا بینهایت(

قلب: دختر نمیتوانست باور کند... اون این کارو کرده بود… اون قلبشو به دختر داده بود
آرام اسم پسر را صدا کرد و قطره های
اشک روی صورتش جاری شد... و به خودش گفت چرا هیچوقت حرفاشو باور نکردم

نوشته شده در چهار شنبه 25 ارديبهشت 1392برچسب:, ساعت 3:0 PM توسط shaghayegh|

به سرم اگر شلیک کنند ،

             جای خون..

                         فکر تـــــــــــــو می پاشد به دیوار....

نوشته شده در چهار شنبه 25 ارديبهشت 1392برچسب:, ساعت 1:38 AM توسط shaghayegh|

 

بیا حواس تقدیر را پرت کنیم ...

                          تو صدایش کن...

                              من دزدکی فاصله ها را برمیدارم...

                                                چه لذتی دارد این بهم رسیدن....

 

 

نوشته شده در چهار شنبه 25 ارديبهشت 1392برچسب:, ساعت 1:45 AM توسط shaghayegh|

تالار عاشقانه ی تنهایی

 

نمیدونم کجاست …
چه میکنه …
ولى میدونم که ندارمش !
هیچوقت نخواستم که تورو با چشمات به یاد بیارم ؛
نمیخواستم که تورو تو گم ترین آرزوهام ببینم ؛
نمیخواستم که بى تو به دیوارها بگم ، هنوزم دوستت دارم …
آخه تو هول وهواى پریشونیا ، تو رو نداشتم !
تو گیرودار اى بابا دل تو هیچ ، حال اون خوش ؛ اى بى مروت !
دیگه دلى میمونه که جور دل کبوتر بتپه ، که با شما از جون زندگیش بگه ؟!
بگه که هنوز زنده است …
اگه صدا ، صداى منه ؛ نفس ، اگه نفس تو
بذار که اون خوش غیرتاش بدونن که دل ، دِله و این دیگه دل نیست !
دیگه دل نمیشه !
نه دیگه این واسه ما دل نمیشه...

نوشته شده در یک شنبه 22 ارديبهشت 1392برچسب:, ساعت 7:24 PM توسط shaghayegh|

نوشته شده در یک شنبه 22 ارديبهشت 1392برچسب:, ساعت 7:1 PM توسط shaghayegh|

اگه این دنیای لعنتی عدالت داشت مرد هم بکارت داشت...................

نوشته شده در یک شنبه 22 ارديبهشت 1392برچسب:, ساعت 6:39 PM توسط *Han!e*|

دختری پشت یك هزار تومانی نوشته بود:"پدر معتادم برای همین پولی كه پیش توست


 

یك شب منو دست صاحب خانمان سپرد خدایا...چقدر میگیری كه بگذاری شب اول قبر


قبل از اینكه تو ازم سوال كنی من ازت بپرسم....؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟


 

نوشته شده در یک شنبه 22 ارديبهشت 1392برچسب:, ساعت 4:24 PM توسط *Han!e*|

 

من زندگی را دوست دارم

 

ولی از زندگی دوباره می ترسم!

دین را دوست دارم

ولی از كشیش ها می ترسم!

قانون را دوست دارم

ولی از پاسبان ها می ترسم!

عشق را دوست دارم

ولی از زن ها می ترسم!

كودكان را دوست دارم

ولی از آینه می ترسم!

سلام را دوست دارم

ولی از زبانم می ترسم!

من می ترسم ، پس هستم

این چنین می گذرد روز و روزگار من

من روز را دوست دارم

ولی از روزگار می ترسم                        

                                          حسین پناهی

 

 

نوشته شده در یک شنبه 22 ارديبهشت 1392برچسب:, ساعت 4:14 PM توسط *Han!e*|

روی قبرم بنویسید کبوتر شدو رفت                                              زیرباران غزلیخواندو دلش تر شدو رفت

چه تفاوت چه خورده است غم دل یا سم

انقدر غرق جنون بود که پرپر شدو رفت                                        روز میلاد همان روز که عاشق شده بود                                        مرگ.لحظه دیدار برابر شدو رفت                                                 اوکسی بود که از غرق شدن میترسید                                         عاقبت روی تن ابر شناور شدو رفت                                            هرغروب از دل خورشید گذر خواهد کرد                                        دختری ساده که یک روز کبوتر شدو رفت                                        

نوشته شده در یک شنبه 22 ارديبهشت 1392برچسب:, ساعت 3:52 PM توسط *Han!e*|

 


اولین روز بارانی را به خاطر داری؟

غافلگیر شدیم

چتر نداشتیم

خندیدیم

دویدیم

و

به شالاپ شلوپ های گل آلود عشق ورزیدیم

دومین روز بارانی چطور؟

پیش بینی اش را کرده بودی

چتر آورده بودی

و من غافلگیر شدم
 
سعی می کردی من خیس نشوم

و شانه سمت چپ تو کاملا خیس بود
 

و سومین روز چطور؟

گفتی سرت درد می کند و حوصله نداری سرما بخوری

چتر را کامل بالای سر خودت گرفتی و شانه راست من کاملا خیس شد.
و

و

و


چند روز پیش را چطور؟

به خاطر داری؟

که با یک چتر اضافه آمدی

و مجبور بودیم برای اینکه پین های چتر توی چشممان نرود دو قدم از

هم دورتر راه برویم
.
.
.

فردا دیگر برای قدم زدن نمی آیم

تنها برو
.
.


و

 

نوشته شده در یک شنبه 22 ارديبهشت 1392برچسب:, ساعت 3:35 PM توسط *Han!e*|

نوشته شده در یک شنبه 22 ارديبهشت 1392برچسب:, ساعت 3:29 PM توسط *Han!e*|

باز باران٬ با ترانه

میخورد بر بام خانه

خانه ام کو؟ خانه ات کو؟

آن دل دیوانه ات کو؟

روزهای کودکی کو؟

فصل خوب سادگی کو؟

یادت آید روز باران

گردش یک روز دیرین؟

پس چه شد دیگر٬ کجا رفت؟

خاطرات خوب و شيرین

كوچه ها شد، کوی بن بست

در دل تو٬ آرزو هست؟

کودک خوشحال دیروز

غرق در غمهای امروز

یاد باران رفته از یاد

آرزوها رفته بر باد

باز باران٬ باز باران

میخورد بر بام خانه

بی ترانه ٬ بی بهانه

شایدم٬ گم کرده خانه

نوشته شده در شنبه 21 ارديبهشت 1392برچسب:, ساعت 11:5 PM توسط shaghayegh|


این روز ها با هرکه دوست می شویم،احساس میکنیم انقدر دوست بوده ایم که دیگر وقت خیانت رسیده است...

نوشته شده در شنبه 21 ارديبهشت 1392برچسب:, ساعت 3:53 PM توسط shaghayegh|

 

حسرت داشتن تو

مثل اون وقتا هنوز دلم برات لک می زنه

حسرت داشتن تو ٬ پیر شده ٬ عینک میزنه

صورتم سرخ شده بود ٬ اما حالا کبود شده

جدایی یه عمره داره توی اون چک می زنه

اونی که من نمیخواستمش ولی منو میخواست

منو میبینه یه وقت دوباره چشمک میزنه

یادته مشروط دوست داشتن تو شدم یه عمر ؟

هنوزم کامپیوتر داره برام تک میزنه

حالا که گذشت و رفتی و منم تموم شدم . . .

مثل تو کی آدمو جای عروسک میزنه ؟

دیشب از خواب پریدم خوب شد ٬ آخه دیدم یکی

داره به ماشین تو ٬ هی گل میخک میزنه

تو که تنها نبودی ٬ یکی پیشت نشسته بود

بگذریم ٬ این دل من همیشه با شک میزنه

اونی که بهم میگفت دوست دارم ٬ دوسم نداشت

دیده بودم واسه ی دختره سوتک میزنه

باورت میشه هنوز عاشقتم ٬ اون روز خوب

دل هنوز واست (( تولدت مبارک )) میزنه

تو زیاد دوسم نداشتی ٬ خوب مقصر نبودی

کی میاد امضا زیر قول یه کودک میزنه ؟

نه که بچه ها بدن ٬ پاک و زلاله قلبشون

ولی نبض عقلشون ٬ یه قدری کوچک میزنه

فکر نکن فقط توی ٬ رسمه یه وقتا حوصله

میره آسمون ٬ خودش رو جای لک لک میزنه

دختر همسایمون ٬ نمیدونه دوس نداری

داره دور قاب عکست گل و پولک میزنه

نه که فکر کنی به تو نظر داره ٬ میکشمش

مثلا داره رو زخمام گل پیچک میزنه

کارش این نیس ٬ طفلکی شب تا سپیده میشینه

گل و بوته و شکوفه روی قلک میزنه

راستی من چرا تو نامم اینا رو به تو میگم

نمیگم گوشای رویام دیگه سمعک میزنه

جز واسه نوار تو که توش صدای نازته

به نفس هام عطر سیب قندک میزنه

نامه مو جواب نده ٬ دوسم نداشته باش ٬ ولی

نذا اصلا نزنه قلبی که اندک میزنه

پیش هیچ کسی نرو ٬ حلقه دست کسی نکن

چون گناهه ٬ من هنوز دلم برات لک میزنه

نوشته شده در جمعه 20 ارديبهشت 1392برچسب:, ساعت 6:16 PM توسط *Han!e*|

آپلود , آپلود عكس , آپلود سنتر , آپلود فايل , آپلود دائمي,آپلود موزیک

نوشته شده در جمعه 20 ارديبهشت 1392برچسب:, ساعت 1:28 PM توسط *Han!e*|

سلام امروز هم یکی دیگه از روزهای دلگیر زندگیم بود که بی تو گذشت عزیزم .........................         بیخی عشق تقدیره دیگه نمیشه باهاش جنگید که شاید از اول هم تو توی زندگی من 1بازی بچه گانه بودی یا 1اشتباه بی بهانه یا شایدم من توی تنهایی هام دنبال یه همدم میگشدم اون هم دم هم تو بودی اولاش من هرچی میخواستم همون بودیییییییییییی     اما نمیدونم بعد چی شد بعد اون دیدار لعنتی..................................................................................... میگم که همش اشتباه بود همه چی همه چی از 1اشتباه ساده شروع شد 1 اشتباه بچه گانه و.. مثل رفتن تو که بهانت بچگیی من بود نمیدونم چی بگم دیگه خستم از روز رفتنت بلا تکلیفم همش دنبال 1 چیزی میگردم که خودمم نمیدونم چیه خستم خسته .....فقط اینومیدونم که بعد از رفتنت تو کوچه های بیکسی گممگمدنبال تو تویی که به سادگیاز من وقلب تنهام که به نام تو بود گذشتی باشه گلم باشه نفسم اشکالی نداره تو که خوشی دیگه غمی ندارم توی این دنیا ......................    ولی عمر من قبل رفتنت 1 قول بده بهم..................قول بده همیشه وهمه جا چه با من چه بی من خوش بخت باشیو بدبختیارو مثل من دور بزنی     ههخنده داره خنده داره این تنهایی بی دلیل این تنهایی که خودتم نمیدونی دلیلش چیه وای خستم خیلی خستم میخوام عقده هامو 1جا خالی کنم اما نمیدونم چه هرجا میرم یا هرکاری میکنم چرا این قلبم اروم نمیگیره .....................توقلبم 1عالمه حرفه که نگم فک کنم بهتر باشه عزیزم البته این حرفارم که میگم هیچ کدومشون که به گوش تو نمیرسه چراااااا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ .             گناه من چی بود هان ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟چ                                                      چرا نیستس تا جواب سوال های منو بدی هاننننن               باتوام مگه چیز زیادی میخوام کم ترین حق من اینه که دلیل این جدایی رو بدونم ن              وای خستم هی میخوام بنویسم تاشاید ی کم از دردام کم بشه تا شاید ی کم اروم بگیرمو به درسام                 برسممموای خدا کمک کمکم کن چرا اونی که از اول مال من نبود سر راهم قرار ندادی خودت میدونستی که من طاقت دردوتنهایی رو ندارم من که گفته بودم وابسته میشم چراااااا؟ چرا سهم من از این زندگی لعنتی فقط دردو غمهههه دیگه نا نوشتنم ندارم                   

نوشته شده در جمعه 20 ارديبهشت 1392برچسب:, ساعت 1:1 PM توسط *Han!e*|

 

فــــکر میکنــــم بـه بــــــــوی تنــــت...

بـه حـرفــــــایت.....

حســــاسـیت دارم...

همــــینکه در ذهنــــم مــــیپیچد...

از چشــــمم اشـــکــ می ایــــد ...!
نوشته شده در جمعه 20 ارديبهشت 1392برچسب:, ساعت 12:9 AM توسط *Han!e*|

 

اومدم باز اینجا تا یکم اروم بشم.....این روزا خیلی دلم میگیره..دیگه اون ادمی که بودم نیستم...حرفاو کارامم مثل خودم تلخ شدن انقده تلخ که دیگه هیچ کس حوصلشو نداره اما من بازم مینویسم برای تویی که جای عشق نفرت به قلبم تقدیم کردی......

نوشته شده در جمعه 20 ارديبهشت 1392برچسب:, ساعت 12:3 AM توسط *Han!e*|

خُـوب نـِگـاه کـטּ

 

 

 خُـوب نـِگـاه کـטּ ، مـی بـیـنـــے ؟؟

 

 

 

لَـعـنَـتـے . . . !  ایـטּ ویـرانـکــَـده آثـار بـاستـانـےْ نـیـسـت ؛ " مَنــمــ " . . . !

 

 

نوشته شده در جمعه 20 ارديبهشت 1392برچسب:, ساعت 11:53 AM توسط *Han!e*|

آپلود , آپلود عكس , آپلود سنتر , آپلود فايل , آپلود دائمي,آپلود موزیک

نوشته شده در جمعه 20 ارديبهشت 1392برچسب:, ساعت 11:50 AM توسط *Han!e*|

 

ـــ ــ ــ طعنه ــ ــ ـــ



زخـــــــم هام به طعنه بهم میگن : عشقت چقدر با نمکه ... !


نوشته شده در جمعه 20 ارديبهشت 1392برچسب:, ساعت 11:20 AM توسط *Han!e*|

 

منو ببین چه ساده و چه خوش خیال روچه ابر تیره ای باز کردم پرو بالآپلود , آپلود عكس , آپلود سنتر , آپلود فايل , آپلود دائمي,آپلود موزیک

نوشته شده در جمعه 20 ارديبهشت 1392برچسب:, ساعت 11:14 AM توسط *Han!e*|

 


دنياي ما دختــــرا:

پر از لاكاي رنگارنگ...

رژ لباي پررنگ...

گردنبنداي طلايي..نقره اي...

انگشتر و جواهر

پر از ست كردن دامن با تاپ

ساپورت, ساقاي رنگي رنگي

پر از قراراي دخترونه

دوره همي...

تلفناي 2 ساعته با موضوع مخاطب خاص!!!

گريه كردناي يواشكي زير پتوهاي صورتي

دفترچه خاطرات

قول دادن به همديگه سر فراموش كردناي دوس پسرا!

قول دادن به هم و اينكه فردا يه روز جديده!

دوردوراي پر شيطنت

پاستا خوردن تو كافه ي دنج...

اهنگ گوش دادناي نصف شبي تو اتوبانا...

با ناراحتي به هم زنگ زدن و چن دقيقه بعداز شوخياي هم خنديدن

ارايشگاه رفتناي هول هولكي

1000بار اين جمله رو تكرار كردن: تو ك اكي ميشي حالا من چيكا كنم؟

اس دادناي شبونه: بهت زنگ زد؟ نه؟ گورباباش

گپاي 4 -5 تايي دور ميز و نسكافه خوردن،مسخره كردن همديگه

كلمه هاي رمزي ك فقط خودمون معنيشو ميدونيم

رازايي ك فقط خودمون ازشون خبر داريم

دنياي ما پره از لباساي سفيد وتوراي پف پفي و مخاطباي خاصمون...

ك شاهزاده سوار بر اسب سفيدمونن

دنياي ما دخترا پره از احساسات پاك و روياهاي دختروونه ...
نوشته شده در پنج شنبه 19 ارديبهشت 1392برچسب:, ساعت 10:27 PM توسط shaghayegh|




لوس ِ آغوشت مے شـــومـ !
تــو یواشکـــے لبــانم را مهمــان ِ لبــانت کن..

 

--  --  --  --  --  --  --  --  --  --  --  --  --  --  --  --  --  --  --  --  --  --

 

 

 

گاهی دلم می خواد
بهانه های الکی بگیرم...
به هوای آغوش تو...
شانه های تو...
که بعد، تــو
آرام...
خیلی آرام...
در گوشم زمزمه کنی:
ببین من عاشقتــــــــــــــــــــــم...♥

 

-- -- -- -- -- -- -- -- -- -- -- -- -- -- -- -- -- -- -- -- -- --

 
 
دنیایم را میدهم برای لبخندت...

هراسی نیست ...

شاد که باشی دوباره دنیا از آن من است...
 

 

-- -- -- -- -- -- -- -- -- -- -- -- -- -- -- -- -- -- -- -- -- --

 
 
مرا ببوس ...
با احساس ترین دستور ...
اَمری که من را به تو در اوج شروع ِ با هم بودن تمام میکند ...
 

 

-- -- -- -- -- -- -- -- -- -- -- -- -- -- -- -- -- -- -- -- -- --

 
 
تلخ است ، تلخ ِ تلخ، این زندگی
اما
''لــب هایـــت ''
عجب تعادلی برقرار کرده است
شیرین است ، شیرین ِ شیرین، در برابر این زندگی...

 

نوشته شده در پنج شنبه 19 ارديبهشت 1392برچسب:, ساعت 5:34 PM توسط shaghayegh|



 

عشق یعنی : دفتر تلفن محرمانه نداشته باشی.


 عشق یعنی : مجبور نباشی تنهایی غذا بخوری.


 عشق یعنی :رازی بین من و تو.


 عشق یعنی : آرزوهاتونو به هم دیگه بگین.


 عشق یعنی : یه کیک خونگی برای روز تولدش.


 عشق یعنی : به هزار زبون بهش بگی دوستش داری.


 عشق یعنی : کسی که دلتو ببره.


 عشق یعنی. : بعضی وقتها اشک زیاد ریختن.


 عشق یعنی : همین کنار هم بودن.


 عشق یعنی : همون نیرویی که توی فضا می چرخه.


 عشق یعنی:احساس فوق العاده ای که همه جادوروبرت هست.


 عشق یعنی : آدم احساس کنه زمین زیر پاش نیست.


 عشق یعنی : ضربه فنی شدن.


 عشق یعنی : کاری کنی که به جز عشق تو هیچی نبینه.


 عشق یعنی : این فکر که چقدر خوبه که اون تو رو بخواد.


 عشق یعنی : قشنگ ترین لباساتو براش بپوشی.


 عشق یعنی : ترانه که تو رو به یاد اون می ندازه.


 عشق یعنی : بزاری از خودش تعریف کنه.


 عشق یعنی : منتظر تلفنش باشی.


 عشق یعنی : بدونی واسه تولدش چه هدیه ای دوست داره.


 عشق یعنی : دیدن خوشحالیش.


 عشق یعنی : با نگاهت اونو به خودت جذب کنی.


 عشق یعنی : غرورش رو جریحه دار نکنی.


 عشق یعنی : سلیقه شو مسخره نکنی.


 عشق یعنی : فکر نکنی مجبوره تا ابد با تو بمونه.


 عشق یعنی : وقتی دیدنش کافیه تا تو رو از خود بی خود کنی.


 عشق یعنی : لباسی رو که برات خریده بپوشی.


 عشق یعنی : زیر نور مهتاب براش شعر بخونی.


 عشق یعنی : وقتی خوابه تماشاش کنی.


 عشق یعنی : بدون اون انگار توی بیابونه سر گردونی.


 عشق یعنی : دلشو نشکنی


عشق یعنی : وقتی اونو می بینی داغ کنی.


 عشق یعنی : واسش آوازه عاشقانه بخونی.


 عشق یعنی :مرتب ببریش بیرون


 عشق یعنی : بهش بگی که بدون آرایشم قشنگه


 عشق یعنی : نقطه ضعفاشو بشناسی


 عشق یعنی : ستاره ی محبوبش باشی

نوشته شده در پنج شنبه 19 ارديبهشت 1392برچسب:, ساعت 5:29 PM توسط shaghayegh|

 

غروبا میون هفته برسر قبر یه عاشق

یه جوون میاد میزاره گلای سرخ شقایق

بی صدا میشکنه بغضش روی سنگ قبر دلدار

اشک میریزه ازدو چشمش مثل بارون وقت دیدار

زیر لب با گریه میگه: مهربونم بی وفایی

رفتی ونیستی بدونی چه جگرسوزه جدایی

آخه من تورومی خواستم اون نجیب خوب وپاک

اون صدای مهربون *نه سکوت سرد خاک

تویی که نگاه پاکت مرهم زخم دلم بود

دیدنت حتی یه لحظه*راه حل مشکلم بود

توکه ریشه کردی با من*توی خاک بی قراری

توکه گفتی با جدایی  هیچ میونه ای نداری

پس چرا تنهام گذاشتی توی این فصل سیاهی

توعزیزترینی امایه رفیق نیمه راهی

داغ رفتنت عزیزم خط کشیدروبودن من

رفتی ودیگه چه فایده ناله وضجه وشیون

توسفرکردی به خورشید*رفتی اونور دقایق

منوجاگذاشتی اینجا بادلی خسته وعاشق

نمی خوام بی تو بمونم*بی تو زندگی حرومه

توکه پیش من نباشی*همه چی برام تمومه

 عاشق خسته وتنهاسرگذاشت روخاک نمناک

گفت جگرگوشه ی عشقودادمش دست توای خاک

نزاری تنها بمونه همدم چشم سیاش باش

شونه کن موهاشوآروم* شبا قصه گوبراش باش

وغروب  با اون غرورش نتونست دووم بیاره

پاکشید ازآسمون وجاشودادبه یک ستاره

اون جوون داغ دیده بادلی شکسته ازغم

بوسه زد روخاک یارودورشدآهسته وکم کم

ولی چندقدم که دورشددوباره گریه روسرداد

روشوبرگردوندو دادزد

به خدانمیری از یاد

نوشته شده در پنج شنبه 19 ارديبهشت 1392برچسب:, ساعت 5:18 PM توسط shaghayegh|

 

.............♥قشاع♥.............

" عاشق " رو اگه برعکس کنی میشه " قشاع " ... میدونی " قشاع " یعنی چی ؟

 


 خیلی دنباله این کلمه گشتم ... از خیلی ها پرسیدم ... دهخدا رو که میشناسی  مگه نه ؟


آخرسر لغــــــــــــــــــــــــــت نامه ی دهخدا رو باز کردم و دیدم اونجا نوشته

 


 

قشاع دردی است که آدم را از درمان مایوس میکند ... !

 

نوشته شده در پنج شنبه 19 ارديبهشت 1392برچسب:, ساعت 1:5 PM توسط *Han!e*|

 

لحظـــــــه ـی دیدار

 

يه ترانه بوي دريا يه ستاره بوي بارون

        
يه نفس هواي خونه يه اذان تــــه خيابون

                 
من تموم خاطـــــــراتم کنـــج يه کاسه آبه

                          
زنده ميشه باز دوباره مــــثل شيرينيه خوابه

                                 
وقتي که دلم ميگيره از تو پنجـــــره نــــگام کن

                                        
با نگاهـــت پشت شيشه ازته دلــــــــت دعام کن

                                         
دسـتت رو بذار رو قلــــبم بذار قلبم جون بگيره

                                  
يه نفس بده به ابـــرا که شايد بـــــــارون بگيره

                          
مثل شيرينيه خوابه مثل گـــــــــــل لاي کتابه

                  
هر دقيقه تو نفس هام عطر گيــــــسوي گلابه

 

         کوچه باغ بچگي هام بوي کاه گل روي ديوار

زنده ميشن همه اين بار توي لحظه هاي ديدار

نوشته شده در پنج شنبه 19 ارديبهشت 1392برچسب:, ساعت 12:57 AM توسط *Han!e*|

 

یه لبخند ...


 

 

گم شدم تو افکاری که هر لحظه ، افسرده ترم میکنه ...

دلم یه لبخند میخواد ... از " ته دل " ...

 

 

نوشته شده در پنج شنبه 19 ارديبهشت 1392برچسب:, ساعت 12:45 AM توسط *Han!e*|

دلم گرفته قد 1دنیا....1عالمه حرف تو دلمه که نمیتونم به زبون بیارم.......1عالمه حرف که انقد سنگینن که هیچی وهیچ کس تاب شنیدنشون نداره ...ازون حرفایی که حکم سکوت واروم اروم اشک ریختن براشون صادر شده......بیخی من که 1عمر لبخندو قاب گرفتم زدم به لبام.اینم روش.......

نوشته شده در پنج شنبه 19 ارديبهشت 1392برچسب:, ساعت 12:38 AM توسط *Han!e*|


قالب جدید وبلاگ پيچك دات نت